توبه نصوح ( بخون پشیمون نمیشی ) !
 
لینکستان
 
درباره ما


مهران
با سلام خدمت همه ي بازديدگننده هاي خشگل و خوشمزه! من اين وبلاگ رو در تاريخ 1390/11/08 ايجا د كردم و هدفم جمع آوري جديدترين مطالب انتشار شده در اينترنت هستش.از جمله عكس ، خبر ، داستان ، موزيك ، جك و اسمس و ..... در واقع اين وبلاگ يه وبلاگ تفريحيه و اميدوارم از بودن در اين وبلاگ لذت كافي رو ببريد. هميشه شاداب باشيد و خشگل و از همه مهمتر خوشمزه. با تشكر،مدير وبلاگ ، مهران.
ایمیل : ReMe_love@ymail.com



 

 از طرفى هم نمى توانست راز خودش را براى کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج شد و در کوهى که در چند فرسخى آن شهر بود سکونت نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.

اتّفاقا شبى در خواب دید کسى به او مى گوید: اى نصوح ! چگونه توبه
کرده اى و حال آن که گوشت و پوستت از مال حرام روییده است ، تو باید کارى کنى که گوشتهاى بدنت بریزد. نصوح وقتى از خواب بیدار شد با خود قرارگذاشت که سنگهاى گران وزن را حمل کند و بدین وسیله خودش را از گوشتهاى حرام بکاهاند و خلاص نماید.

نصوح این برنامه را مرتّب عمل مى کرد، تا در یکى از روزها که مشغول کار بود چشمش به گوسفندى افتاد که در آن کوه مشغول چرا بود، به فکر فرو رفت که این گوسفند از کجا آمده و مال کیست ؟ تا آن که عاقبت با خود اندیشید که این گوسفند قطعا از چوپانى فرار کرده است و به اینجا آمده است و آن گوسفند را گرفت و در جایى پنهانش کرد، و از همان علوفه و گیاهان که خود مى خورد به آن نیز خورانید و از آن مواظبت مى کرد تا آنکه گوسفند به فرمان الهى به تکلم آمد و گفت : اى نصوح ! خدا را شکر کن که مرا براى تو آفریده است .

از آن وقت به بعد نصوح از شیر میش مى خورد و عبادت مى کرد.
تا این که روزى عبور کاروانى - که راه گم کرده بود و کاروانیانش از تشنگى نزدیک به هلاکت بودند - به آنجا افتاد. وقتى چشمشان
به نصوح افتاد از او آب خواستند، نصوح گفت : ظرفهایتان را بیاورید تا به
جاى آب شیرتان دهم . آنان ظرفهاى خود را مى آوردند و نصوح از شیر پر مى کرد و به قدرت الهى هیچ از شیر آن کم نمى شد، و بدین وسیله نصوح کاروانیان را از تشنگى نجات داد، و راه شهر را به آنان نشان داد. آنان راهى شهر شدند و هر یک از مسافرین در موقع حرکت ، در برابر خدمتى که به آنها شده بود، احسانى به نصوح نمودند. و چون راهى که نصوح به آنها نشان داده بود نزدیکترین راه به شهر بود، آنان براى همیشه محل رفت و آمد خود را آنجا قرار دادند.
به تدریج سایر کاروانها هم بر این راه مطلع شدند. آنها نیز ترک راه قدیمى نموده ، همین راه را اختیار نمودند، قهرا این رفت و آمدها، درآمد سرشارىبراى نصوح داشت و او از محل این درآمدها بناهایى ساخت ، و چاهى احداث کرد و آبى جارى نمود و کشت و زراعتى به وجود آورد و جمعى را هم در آن منطقه سکونت داد، و بین آنها بساط عدالت را مقرر نمود و برایشان حکومت مى کرد و جمعیتى که در آن محل سکونت داشتند، همگى به چشم بزرگى بر نصوح مى نگریستند.

رفته رفته آوازه حسن تدبیر نصوح ،به گوش پادشاه وقت که پدر آن دختر بود رسید، پادشاه از شنیدن این خبر، شوق دیدار بر دلش افتاد. لذا دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. وقتى دعوت پادشاه به نصوح رسید، اجابت نکرد و گفت : مرا با دنیا و اهل آن چکار؟ و سپس از رفتن به دربار عذر خواست . چون که ماموران این سخن را براى پادشاه نقل کردند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او براى آمدن حاضر نیست پس ‍ خوب است که ما نزد او برویم ، تا هم او و هم قلعه نوبنیادش را از نزدیک ببینیم . از این رو با نزدیکان و خواصش به سوى اقامتگاه نصوح حرکت کردند. آنگاه که به آن محل رسیدند به قابض الارواح امر شد که جان پادشاه را بگیرد و به زندگانى وى خاتمه دهد.پادشاه بدرود حیات گفت و چون این خبر به نصوح رسید و دانست
که وى براى ملاقات او از شهر خارج شده ، تشییع جنازه اش شرکت کرد و آنجا ماند تا به خاکش سپردند، و از این نظر که پادشاه پسرى نداشت ارکان دولت ،مصلحت را در آن دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. پس چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو و مملکتش گسترانید و بعدا با همان دختر پادشاه که ذکرش در پیش رفت ، ازدواج کرد،چون شب زفاف فرا رسید و در بارگاهش نشسته بود، ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت : چند سال قبل ، به کار شبانى مشغول بودم و گوسفندى را گم کردم و اکنون آن را نزد تو یافته ام ، آن را به من رد کن . نصوح گفت : بله چنین است ، الان دستور مى دهم گوسفند را به تو تسلیم کنند.

آن شخص گفت : چون از گوسفند من نگهدارى کرده اى هر آنچه از شیرش ‍ خورده اى بر تو حلال باد ولى آن مقدار از منافعى که به تو رسیده ، نیمى از آن تو باشد و باید نیم دیگرش را به من تسلیم دارى .
نصوح امر کرد تا آنچه از اموال منقول و غیر منقول که در اختیار دارد،
نصفش را به وى بدهند منشیان را دستور داد تا کشور را نیز بین آن دو تقسیم کنند. آنگاه از چوپان معذرت خواهى کرد تا بلکه زودتر برود. در آن موقع چوپان گفت : اى نصوح ! فقط یک چیز دیگر باقى مانده که هنوز قسمت نشده است. نصوح پرسید آن چیست ؟ شبان گفت : همین دخترى که به عقد خود درآورده اى ؛ چرا که او نیز از منفعت این میش بوده است .

نصوح گفت : چون قسمت کردن او مساوى با خاتمه دادن حیات وى است ، بیا و از این امر در گذر. شبان قبول نکرد. نصوح گفت : نصف دارائى خودم را به تو مى دهم تا از این امر درگذرى ، این مرتبه هم قبول نکرد. نصوح اظهار داشت : تمامى دارائى خود را مى دهم تا از این امر صرف نظر کنى ، باز نپذیرفت . نصوح ناچار جلاد را طلبید و گفت : دختر را به دو نیم کن . جلاد شمشیر را کشید تا بر فرق دختر بزند، دختر از ترس لرزید و جزع کرد و از هوش ‍ رفت .

در این هنگام شبان دست جلاد را گرفت و خطاب به نصوح کرد و گفت : بدان که نه من شبانم و نه آن گوسفند است ، بلکه ما هر دو ملک هستیم که براى امتحان تو فرستاده شده ایم و در آن موقع گوسفند و شبان هر دو از نظر غایب شدند. نصوح شکر الهى را بجا آورد و پس از عروسى تا مدتى که زنده بود سلطنت کرد.

 

 






-

نظرات شما عزیزان:

reyhan
ساعت15:12---16 بهمن 1390
خیلی قشنگ و جالب بود مهران

golnaz
ساعت12:30---13 بهمن 1390
khili ghashang bood

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








CopyRight © 2011 - 2012 hamehjore Group , All Rights Reserved
تمامی حقوق متن ها، تصاویر مربوط به این سایت می باشد و استفاده از آن ها با لینک دادن به سایت مجاز می باشد.