سربـــــــــــــاز فراری...
 
لینکستان
 
درباره ما


مهران
با سلام خدمت همه ي بازديدگننده هاي خشگل و خوشمزه! من اين وبلاگ رو در تاريخ 1390/11/08 ايجا د كردم و هدفم جمع آوري جديدترين مطالب انتشار شده در اينترنت هستش.از جمله عكس ، خبر ، داستان ، موزيك ، جك و اسمس و ..... در واقع اين وبلاگ يه وبلاگ تفريحيه و اميدوارم از بودن در اين وبلاگ لذت كافي رو ببريد. هميشه شاداب باشيد و خشگل و از همه مهمتر خوشمزه. با تشكر،مدير وبلاگ ، مهران.
ایمیل : ReMe_love@ymail.com



 

 مردی نفس زنان به یک راهبه رسید و بریده بریده پرسید میشه لطفا زیر دامن تون قایم بشم ، بعد براتون توضیح میدم. 
راهبه پذیرفت. یک دقیقه بعد ، دو تا پلیس نفس زنان به راهبه رسیدن و از اون پرسیدن که آیا سربازی رو در حال عبور از اینجا دیده یا نه؟ 
راهبه جواب داد آره، از اون طرف رفت. 
وقتی که اون دو تا پلیس دور شدند سرباز از زیر دامن راهبه بیرون اومد و گفت، نمیدونم با چه زبانی از شما تشکر کنم ، خواهر روحانی.
جریان اینه که من نمیخوام به افغانستان برم. 
راهبه جواب داد: من کاملا درک میکنم. 
سرباز ادامه داد: ببخشید، امیدوارم بی ادبی نباشه ولی شما پاهای خیلی قشنگی دارید. 
راهبه جواب داد: اگه شما کمی بالاتر رو نگاه کرده بودید یک جفت ... هم میدیدید ، آخه من هم نمیخوام به افغانستان برم!!!

 

 







 شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه ! 

حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !!! 

به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید... 

داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...! 

روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان... 

دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند... 

اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !!! 

بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود. 

میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است... 

در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود ! 

چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! 

او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد. 

به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند... 

به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند. 

به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی ؟!!! 

قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ... 

اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند. 

فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...! 

به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند... 

 

 







 روزی خانمی‌در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است. 
قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می‌کنم . 
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : “متشکرم” ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت ۱۰ برابر آن را میگیرد. 
زن گفت : اشکال ندارد ! 
زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود ! 

قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می‌شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟ 
زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند ! 
بنابراین اجی مجی ……. و او زیباترین زن جهان شد ! 
برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد ! 
قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او ۱۰ برابر از تو ثروتمندتر می‌شود. 
زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است … 
بنابراین اجی مجی ……. و او ثروتمندترین زن جهان شد ! 
سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد : 
من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم و شوهرم…!!! 
نتیجه داستان : 
زنان زرنگ هستند بنابراین با آنها در نیفتید ! 
قابل توجه خانمها : 
همین جا توقف کنید و همچنان حس خوبی داشته باشید !!! 
قابل توجه آقایان : 
مرد سکته قلبی، ۱۰ برابر خفیف تر از زن خود را گرفت ! 
نتیجه داستان : 
نکته : اگر شما زن هستید و همچنان در حال خواندن هستید فقط این را میرساند که زن ها هیچ وقت حرف آدم را گوش نمیدهند.....

 

 







 پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. 

هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. 

از او پرسید : آیا سردت نیست؟ 

نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. 

پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. 

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. 

اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. 

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، 

در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : 

ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد....

 

 







  

خدایا شاید من بد باشم ولی :  

وقتی موسی اومد مناجات کرد گفت بارون نمیاد ندا رسید موسی یه نفر بین شما خیلی سیاه و آلوده است بگو پاشه بره من رحمتم و نازل کنم... موسی اومد گفت خدای من میگه به خاطر یه نفر رحمت من نازل نمی شه، پاشه بره... تا این حرف و گفت گنه کاره سرش و آورد پایین، دلش لرزید، گفت خدا... یه عمر آبرو داری کردی حالا می خوای من و رسوا کنی؟! گفت خدایا همین یه دفعه ارو هم آبرو داری کن! تا این حرف و زد بارون شروع کرد به باریدن... مردم تعجب کردن! گفتن موسی کسی بلند نشد بره! ندا رسید موسی ما با بنده امون آشتی کردیم! یه لحظه! سوال کرد موسی: خدایا میشه به من بگی این بنده کی بود؟! ندا رسید موسی وقتی گنه کار بود آبروش و نبردم، حالا که با ما رفیق شده آبروش و ببرم؟!

 

 







 روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی و سوم اینکه در بهترین کاخ ها و خانه های جهان زندگی کنی پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است. و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست.

 

 







 مردي چهار پسر داشت. آنها را به ترتيب به سراغ درخت گلابي اي فرستاد که در فاصله اي دور از خانه شان روييده بود: 
پسر اول در زمستان، دومي در بهار، سومي در تابستان و پسر چهارم در پاييز به کنار درخت رفتند. 
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه ديده بودند درخت را توصيف کنند . 
پسر اول گفت: درخت زشتي بود، خميده و در هم پيچيده. 
پسر دوم گفت: نه.. درختي پوشيده از جوانه بود و پر از اميد شکفتن. 
پسر سوم گفت: نه.. درختي بود سرشار از شکوفه هاي زيبا و عطرآگين.. و باشکوهترين صحنه اي بود که تابه امروز ديده ام. 
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغي بود پربار از ميوه ها.. پر از زندگي و زايش! 
مرد لبخندي زد و گفت: همه شما درست گفتيد، اما هر يک از شما فقط يک فصل از زندگي درخت را ديده ايد! شما نميتوانيد درباره يک درخت يا يک انسان براساس يک فصل قضاوت کنيد: همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقي که از زندگيشان برمي آيد فقط در انتها نمايان ميشود، وقتي همه فصلها آمده و رفته باشند! 
اگر در ” زمستان” تسليم شويد، اميد شکوفايي ” بهار” ، زيبايي “تابستان” و باروري “پاييز” را از کف داده ايد! 
مبادا بگذاري درد و رنج يک فصل، زيبايي و شادي تمام فصلهاي ديگر را نابود کند! 
زندگي را فقط با فصلهاي دشوارش نبين ؛ 
در راههاي سخت پايداري کن: لحظه هاي بهتر بالاخره از راه ميرسند! 

 

 







 سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت . 

 

 

 

 

 

 

وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست . 
روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست ! 
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد… 
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، 
زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست !!! 
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، 
اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!! 
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد . 
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!! 
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، 
بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود !!! 
ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است 
تصمیمات خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ما می باشد.


 

 

 

 

 

 

((پائولوکوئیلو))
 
 
 







جادوﮔﺮی ﮐﻪ روی درﺧﺖ اﻧﺠﯿﺮ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ 

ﺑﻪ ﻟﺴﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ﯾﻪ آرزو ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﺮآوردﻩ ﮐﻨﻢ 

ﻟﺴﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﺎ زرﻧﮕﯽ آرزو ﮐﺮد 

دو ﺗﺎ آرزوی دﯾﮕﺮ ﻫﻢ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ 

ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﺪام از اﯾﻦ ﺳﻪ آرزو 

ﺳﻪ آرزوی دﯾﮕﺮ آرزو ﮐﺮد 

آرزوﻫﺎﯾﺶ ﺷﺪ ﻧﻪ آرزو ﺑﺎ ﺳﻪ آرزوی ﻗﺒﻠﯽ 

ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﺪام از اﯾﻦ دوازدﻩ آرزو 

ﺳﻪ آرزوی دﯾﮕﺮ ﺧﻮاﺳﺖ 

...ﮐﻪ ﺗﻌﺪاد آرزوﻫﺎﯾﺶ رﺳﯿﺪ ﺑﻪ ۶۴ ﯾﺎ ۲۵ ﯾﺎ 

ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل از ﻫﺮ آرزوﯾﺶ اﺳﺘﻔﺎدﻩ ﮐﺮد 

ﺑﺮای ﺧﻮاﺳﺘﻦ ﯾﻪ آرزوی دﯾﮕﺮ 

...ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻌﺪاد آرزوﻫﺎﯾﺶ رﺳﯿﺪ ﺑﻪ 
۵ﻣﯿﻠﯿﺎرد و ﻫﻔﺖ ﻣﯿﻠﯿﻮن و۸۱ﻫﺰار و۴۳آرزو 

ﺑﻌﺪ آرزو ﻫﺎﯾﺶ را ﭘﻬﻦ ﮐﺮد روی زﻣﯿﻦ 

و ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﮐﻒ زدن و رﻗﺼﯿﺪن 

ﺟﺴﺖ و ﺧﯿﺰ ﮐﺮدن و آواز ﺧﻮاﻧﺪن 

و آرزو ﮐﺮدن ﺑﺮای داﺷﺘﻦ آرزوﻫﺎی ﺑﯿﺸﺘﺮ 

ﺑﯿﺸﺘﺮ و ﺑﯿﺸﺘﺮ 

در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ دﯾﮕﺮان ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪﻧﺪ و ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ 

ﻋﺸﻖ ﻣﯽ ورزﯾﺪﻧﺪ و ﻣﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ 

ﻟﺴﺘﺮ وﺳﻂ آرزوﻫﺎﯾﺶ ﻧﺸﺴﺖ 

آﻧﻬﺎ را روی ﻫﻢ رﯾﺨﺖ ﺗﺎ ﺷﺪ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺗﭙﻪ ﻃﻼ 

...... و ﻧﺸﺴﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺮدﻧﺸﺎن ﺗﺎ 

ﭘﯿﺮ ﺷﺪ 

و ﺑﻌﺪ ﯾﮏ ﺷﺐ او را ﭘﯿﺪا ﮐﺮدﻧﺪ در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺮدﻩ ﺑﻮد 

و آرزوﻫﺎﯾﺶ دور و ﺑﺮش ﺗﻠﻨﺒﺎر ﺷﺪﻩ ﺑﻮدﻧﺪ 

آرزوﻫﺎﯾﺶ را ﺷﻤﺮدﻧﺪ 

ﺣﺘﯽ ﯾﮑﯽ از آﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﮔﻢ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮد 

ﻫﻤﺸﺎن ﻧﻮ ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﺮق ﻣﯿﺰدﻧﺪ 

ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﯿﺪ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺮدارﯾﺪ 

ﺑﻪ ﯾﺎد ﻟﺴﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﺪ 

ﮐﻪ در دﻧﯿﺎی ﺳﯿﺐ ﻫﺎ و ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎ و ﮐﻔﺶ ﻫﺎ 

ﻫﻤﻪ آرزوﻫﺎﯾﺶ را ﺑﺎ ﺧﻮاﺳﺘﻦ آرزوﻫﺎی ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺣﺮام ﮐﺮد!!!

 

 







 دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. 
بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. 
مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد. 
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد. 
زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: چكار می‌كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟ 
دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد! 

باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید.

 

 

 







 خاطرات يك آمريكايي و يك ايراني از درس خواندن: 

... آمريكايي: روز اول با خوشحالي به همراه پدر و مادرم رفتم مدرسه و دوستاي جديد پيدا كردم! تمام دوره ابتدايي رو با معدل خوب قبول شدم. دوره راهمنايي مدرسه رو وقتي شروع كردم روحيم بهتر بود با دوستامون هر روز مي رفتيم گردش.دوره دبيرستان ديگه دنيا ماله من بود هرشب پارتي و س.. و مشروب بود تا اينكه رفتم دانشگاه و فهميدم كه من از عشق و حال چيزي نفهميدم. من هم... عشق و حال كردم هم الان دكترم. 

ايراني: يادمه روزه اول مادرم منو رو آسفالت مي كشيد كه ببره مدرسه. وقتي رفتم مدرسه و آدماشو ديدم تا سه روز گريه مي كردم. دوره ابتدايي رو به زوره كتك گذروندم. 
راهنمايي كه رفتم روحيم گه بود.همه به هم فحش خار مادر مي دادن منم ياد گرفتمو تو زندگيم به كار گرفتم. دوره دبيرستان همش تو كفه مهمونيو س...و مشروب گذشت. تو اون سن فهميدم دستم مي تونه برام يه دوست دختر خوب باشه. وقتي رفتم دانشگاه تازه فهميدم اين همه كه دهنم سرويس شده همش تمرين بوده كه اينجا كو...م پاره بشه. 
درسته عشق و حال نكردم ولي مدركه مهندسيمو گرفتمو الانم تو آژانسه آبرومندی كار 
مي كنم.

 

 







 كشاورزي الاغ پيري داشت كه يك روز اتفاقي به درون يك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعي كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد. پس براي اينكه حيوان بيچاره زياد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بميرد و مرگ تدريجي او باعث عذابش نشود. 

مردم با سطل روي سر الاغ خاك مي ريختند اما الاغ هر بار خاك هاي روي بدنش را مي تكاند و زير پايش مي ريخت و وقتي خاك زير پايش بالا مي آمد، سعي مي كرد روي خاك ها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور كردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد تا اينكه به لبه چاه رسيد و در حيرت كشاورز و روستائيان از چاه بيرون آمد ... 

نتيجه اخلاقي : مشكلات، مانند تلي از خاك بر سر ما مي ريزند و ما همواره دو انتخاب داريم: اول اينكه اجازه بدهيم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اينكه از مشكلات سكويي بسازيم براي صعود! وثابت كنيم كه از يك الاغ كمتر نيستيم. 

 

 

 






صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

CopyRight © 2011 - 2012 hamehjore Group , All Rights Reserved
تمامی حقوق متن ها، تصاویر مربوط به این سایت می باشد و استفاده از آن ها با لینک دادن به سایت مجاز می باشد.